سلام
دلم می خواد داستان بنویسم شاید زیاد استاد نباشم در این کار ولی خوب.
خوشحال میشم نظراتتون رو بگید
داستان شاید مثل خیلی داستانای دیگه شروع بشه یه فرد تنها بدون خانواده یکی که داره با خودش می جنگه که چیزی که حقه شرو بگیره ولی خوب.
دلم نمی خواد مثل رمانهای بی مزه ای باشه که داخلش یه دختر یه پسر و یه عشق آتشین که خودشون رو به در و دیوار میزن تا بهم برسن و دختر یه زیبایی خیره کننده داره د پسرم پولدار ترین پسر شهر
یه داستان سادس با معماهای داخلش که شاید چند وقتی سرگرمتون کنه
یاحق
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم
زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم
آخرین منزل ما کوچهی سرگردانی است
دربهدر در پی گم کردن مقصد رفتیم
مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم
فاضل نظری
ادامه مطلب
زمانی با خودم فکر می کردم نابینایان چه حسی دارند وقتی وارد باغ پر از گلی می شوند و نمی توانند زیبایی های ان را ببیند. وقتی کیک بسیار زیبایی جلوی انها قرار دارد و فقط انها از طعمش لذت می برند و یا از همه مهم تر وقتی در روشنایی روز تاریکی شب جلوی چشمانشان است چه احساسی دارند .
ولی حال با خود مینگرم این دنیا چه چیز زیبایی دارد که بخواهند ببینند جز اینکه کسی حق کسی دیگر را بخورد جز انکه فردی انقدر سیراست که توان بلند شدن از جایش را ندارد و فردی دیگر از گشنکی درحال مرگ است این ها دیدن دارد حال این جمله صادق هدایت را بهتر درک می کنم که می گوید:
درباره این سایت